لاين بودن و نبودن


 

نویسنده : سيما وفايي




 
پايش را گذاشته بود روي مين. طرفش نبود؛ طرف چپش. از طرف راستش عكس انداخته بودند. عكسش روي دكور پذيرايي بود.
مي‌گفت قبل رفتنش پنج روز مرخصي گرفته بود. مي‌گفت پنج بار (قبل از رفتن) ازش مي‌خواد سير نگاهش كنه. مي‌گفت همين يه پسر رو داشته. مي‌گفت پانزده سالش بوده. مي‌گفت تو كربلاي چهار شهيد شده.
بسيج دانشگاه آن روز غوغا بود. كارها بدجوري به‌هم پيچ خورده بود و مسئولين پايگاه هر كدام ساز خودشان را مي‌زدند. در آن ميان يك نفر كه شده بود مسئول ثبت‌نام، بيشتر از همه به چشم مي‌آمد.
ـ ديگه نبود؟ خانوما، بسيجيا، مهدويا، كربلاييا... دارم ليست رو تحويل مي‌دم‌هااااااااااا .
يكي پريد وسط و گفت: منم بنويس.
ـ : اسمت، شماره دانشجويي، رشته‌ت،...
وقتي به هوش آمد، اولين چيزي كه يادش آمد اين بود: منم بنويس.
پاي چپش درد مي‌كرد؛ خيلي. بدجوري به خودش مي‌پيچيد. اطرافياش آرامش مي‌كردند. پرستار رو «ست» دست چپش چند تا آمپول تزريق كرد و بيرون رفت.
ياد محمد معماريان افتاد كه سمت چپش رفته بود روي مين. ياد عكسش كه روي دكور پذيرايي بود، ياد مادرش افتاد كه هيچ‌وقت سير نگاهش نكرد. گفته بود: برو، تو از علي‌اكبر(ع) عزيزتر نيستي. ياد دفترش افتاد كه وقايع را تيتروار نوشته بود.

تهران ـ بيمارستان ـ كودك يك سال و شش ماهه ـ 90درصد فلج ـ
مادري روي پشت‌بام ـ دو ركعت نماز ـ توسل به حضرت رسول(ص) ـ خواب آقا با اسب سفيد ـ معجزه...
همه مي‌گفتند مرگش حتمي بوده. اون صورت پرخون، اون همه خون؛ تو خيابون، باوركردني نبود كه از چند تا خراش سطحي سمت چپ صورتش باشه.
شب بود. ماه پشت ابرها سوسو مي‌زد. هوا سرد بود؛ خيلي سرد. صداي كشيده‌شدن لاستيك‌هاي ماشين روي آسفالت خيابون، همسايه‌ها را بيرون كشيده بود.
يك نفر آرام روي خط سفيد، مابين دو لاين، مرز بين بودن و رفتن.
آمبولانس آژيركشان نزديك مي‌شد. راننده خاطي كنار ماشين اوراق شده‌اش ايستاده بود. خيابان پر از خون بود. رد خون دانشجوي بسيجي را دنبال مي‌كرد و او آرام مرز ماندن و نبودن را عبور مي‌كرد.
صداي اذان، فضاي بيمارستان را احاطه كرده بود. يك نفر در خواب و يك نفر بيدار بود. بوي تربت جانماز مادري براي بازگشت فرزندش به زندگي، سيماي اتاق را التيام مي‌بخشيد.
منبع:ماهنامه امتداد شماره 49.